رمان رویا ی بهشتی

رویا ی بهشتی تازه از دانشگاه اومدم خونه.... هوفف خدا امروز کلاس اضافه هم داشتم خیلی خستمه... من،ماماااان من میرم بیرون مامان،وایسا فسنجون داریم من، مامان واسه چی فسنجون درست کردی میرم بیرون میخورم:) مامان،باشه میفرستم واسه دیانا اینا دیانا عاشق فسنجونه بعد از شنیدن اسم دیانا دلم لرزید هعی خدا رفتم بیرون.... حوصلم سر رفته بود زنگ زدم رضا بیاد رضا اومد.... من،چی میخوری سفارش بدم لئو،هیچی اَه من،چیشده لئو،بیخیال! من،رضا منو ببین..بگو لئو،با پانی دعوام شد من،سرچی باز؟! لئو،ترکیه میخواد بره ترکیه میگه منم باهاش برم من،هعی خدا هرکی یه بدبختی نیکا : مامانم اومده ترکیه پیشم از وقتی با امیر کات کردم بدبختی پشت سر بدبختی برام پیش میاد حالم اوکی نبود زیادی بهم فشار میاد.... ادامه دارد

پاسخ به

×